آتسوشی برفی:] پارت دو
چند دقیقه بعد چوچو کوتوله ها اومدن
دیدن یکی غذاشونو کوفت کرده گفتن اگه پیداش کنیم یه لگد هم نثارشون میکنیم...بلاخره آتسوشی برفی رو پیدا کردن و میخواستن خفش کنن ولی گفتن چون خوشگله فقط یه لگد بهش میزنیم با لگد بیدارش کردن و آتسوشی برفی جریان رو گفت عیبی نداره ... بیا با ما زندگی کن خلاصه چند روز گذشت و دازای از اینکه هنوز زندس میخواست نفلهش کنه پس خودشو عین رونالدو کرد و یه چای و برنج سمی درست کرد ...البته این خودش به اندازه ی کافی ترکیب سمی ای هست نیاز به سم پاشی نداره ولی تنها کسی که حاضر به اسیدی کردنه خودش بود همون آتسوشی برفی بود پس تا میتونست توش سم ریخت...
بعد خودشو رسوند به آتسوشی و گف خب دختر..یعنی چیزه... پسر کوچولو بیا این چای و برنج رو بخورآتسوشی برفی ام که چون چوچو براش از این ترکیبات سمی نمیخرید پس گرفت خورد...
و به خواب فرو رفت....چو چو کوچوله ها هم چون با دازای سان خصومت شخصی داشتن پس با بیل کلنگ به سر و کوله دازای سان افتادن و دازای سان گرفت خودشو از دره پرت کرد....و بالاخره خودکشی شد...در همون لحظه شاهزاده اکوتاگاوا... آتسوشی برفی رو دید و در ببر بودن اون غرق شد... و بالاخره بوسش کرد و اونم بیدار شد و اکوتاگاوا گف با من بیا ولی آتسوشی برفی چون هنوز خوابش میومد ... چس کرد...اکوتاگاوا هم گف یا میای یا با راشامونم به چخت میدم...اتسوشی برفی هم گرفت نشست رو اسب اکوتاگاوا و تا آخر عمرشون زیادی به خوشی زندگی کردن
]:اثرات مواد کشیدنه:[
دیدن یکی غذاشونو کوفت کرده گفتن اگه پیداش کنیم یه لگد هم نثارشون میکنیم...بلاخره آتسوشی برفی رو پیدا کردن و میخواستن خفش کنن ولی گفتن چون خوشگله فقط یه لگد بهش میزنیم با لگد بیدارش کردن و آتسوشی برفی جریان رو گفت عیبی نداره ... بیا با ما زندگی کن خلاصه چند روز گذشت و دازای از اینکه هنوز زندس میخواست نفلهش کنه پس خودشو عین رونالدو کرد و یه چای و برنج سمی درست کرد ...البته این خودش به اندازه ی کافی ترکیب سمی ای هست نیاز به سم پاشی نداره ولی تنها کسی که حاضر به اسیدی کردنه خودش بود همون آتسوشی برفی بود پس تا میتونست توش سم ریخت...
بعد خودشو رسوند به آتسوشی و گف خب دختر..یعنی چیزه... پسر کوچولو بیا این چای و برنج رو بخورآتسوشی برفی ام که چون چوچو براش از این ترکیبات سمی نمیخرید پس گرفت خورد...
و به خواب فرو رفت....چو چو کوچوله ها هم چون با دازای سان خصومت شخصی داشتن پس با بیل کلنگ به سر و کوله دازای سان افتادن و دازای سان گرفت خودشو از دره پرت کرد....و بالاخره خودکشی شد...در همون لحظه شاهزاده اکوتاگاوا... آتسوشی برفی رو دید و در ببر بودن اون غرق شد... و بالاخره بوسش کرد و اونم بیدار شد و اکوتاگاوا گف با من بیا ولی آتسوشی برفی چون هنوز خوابش میومد ... چس کرد...اکوتاگاوا هم گف یا میای یا با راشامونم به چخت میدم...اتسوشی برفی هم گرفت نشست رو اسب اکوتاگاوا و تا آخر عمرشون زیادی به خوشی زندگی کردن
]:اثرات مواد کشیدنه:[
۵.۷k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.